دختری خوابیده در مهتاب
چون گل نیلوفری بر آب
خواب میبیند
خواب میبیند که بیمار است دلدارش
وین سیه رؤیا
شکیب از چشم بیمارش
باز میچیند
مینشیند خسته دل در دامن مهتاب
چون شکسته بادبان زورقی بر آب
میکند اندیشه با خود
از چه کوشیدم به آزارش؟
وز پشیمانی سرشکی گرم
میدرخشد در نگاه چشم بیدارش.
روز دیگر چون دلداده می ماند به راه او
روی میتابد ز دیدارش
میگریزد از نگاه او
باز میکوشد به آزارش...