خوب میدانی که هیچ چیز دروغ نبود ...
اگر هرگز باوری داشته ای ، آزرده اش مکن ...
نشانه ها را ببین و صبوری این هیچ را
و درگیری اش در جنگ تن به تنی نابرابر...
هنوز زنده است...
مهم نیست اگر حکم را برای این آدم بد صادر کرده ای
و البته به اجرای آن نیز دست زده ای
من از روز نخست برای هر چیز آماده بوده ام
تحملم زیاد است ...
وصله ها را هم بچسبان...ناجورترینشان را
بر قول خویش ایستاده ام
یادت هست که از روز نخست ، حرفی از پایان زمان بود ؟!
دیدی سرانجام زمان من به پایان رسید و تو به جبهه ی مخالف من پیوستی !!
به گمانم
در جنگ با خودخواهی ام پیروز شدم ، با تلفاتی دردناک
هر چه خواهی به من بگو ...دروغ گو...بازیگر...نامرد...و به پست ترین رذایل انسانی منصوبم کن .
من سالهاست که تسلیمم... نزد تو هیچ دفاعی از خود نکرده و نخواهم کرد .
تنها خواسته ام این است .
اگر هرگز باوری در قلبت وجود داشته ، بیهوده نابودش مکن...
مرگ باورها درد دارد ، و من نمیتوانم درد کشیدن تو را تحمل کنم
یک هیچ...قادر نیست دروغ باشد . این را بفهم
وین خیره کشی گر چه تو را خوست مکن
نامهربان...
از این هیچ ناچیز فرصت طلبیدی... و اعتماد...
انجام کار بر عقل روشن بود ... ولی دل نرم شد در برابرت...
دیگر بر لوح اعتماد جایی برای خویش باقی نگذاشته ای
آنچه بواسطه اش بر دوش دوستدارانت سوار شده ای و می تازی محبتیست که بر تو در دل مانده است ، و تو آن را بازیچه ی خودخواهی هایت قرار داده ای
میدانم... که محبت پیش تو کاه برگی نیست . تنها سازه ای که از دوستی و معرفت داشته ای در شعرها و کلام موزونت بوده . با همانها بمان ...بسازشان و بالایشان ببر
دیگر تمام شد...تمام...
این هیچ مدتهاست که رفته است...
این هیچ...مدتهاست که دیگر ...هیچ نیست...
بـــر قول تو اعتمـاد نتـــوان کـــردن
خـود را به گزاف شــاد نتوان کردن
از کثرت وعــده های پی در پی تو
یک وعده درســـت یاد نتوان کردن
(غمگین)
از حـــد گذشــت قــــصه ی درد نـــهان ما
تـرسم که نـــاله فــاش کنــد راز جـــان ما
نی همدمی خوشست که تا روز رستخیز
بـا دوســتان حـــدیث کـنــد داسـتـــان ما
*ای که گفتی دوست دارم تو را مانــند جان
من تو را از جان خود هم دوست دارم بیشتر
هر کسی آرد تو را ، چیزی به اســم یادگـــار
غیر جان خستـه ی خود مـن ندارم بیشــــتر
(و آن نیز کمینه ایست ، تقدیم تو باد ... )
زانــدازه بگذشت آرزو طــاقت نـــدارم بــیـش از این
دیدم که هـجران چون بود، دیگر نیارم بیــش ازایــن
دل تشــــنه دیـدار تو جـــــان میـــهمان یــک نفــس
ای آشـنا از در مــــران ، بیگــانه وارم بـیش از ایــــن
بگذار بوسم پای تو ، بس از جــهـان محـــــنت بـــرم
هم جان تو کاندر جهان کاری نــــــدارم بیــش از ایــن
آزرده ی دیـــــرینه را یــک غمـــزه زن کان به شـــود
مرهــــم نمی خواهد ز تو ، جان فگارم بیـــش از ایـن
آرام گیر ای بی وفا ، یک دم نشیـــن بــر چشــم من
زان رو که دیـدار تو را نبــــود قـــــرارم بیــــش از این
*دکلمه : خانم پروین حیدرقلی، نویسنده وبلاگ شادکامی ( یک دوست که بیش از یک دوسته )
*برای شنیدن دکلمه به اینترنت اکسپلورر نیاز دارید
(لبخند)
در همه گیتی راد مردی یافتیم تا برای راندن رویداد بد یا رسیدن به دهش بسیار آهنگ وی کنیم ولی افسوس در دیار فراموش شدگانیم .
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
ما در طلـــب دوســت دویـدیم فراوان
افسوس گذشت عمر و بدیشان نرسیدیم
همه جا رو به دنبالتون گشتم ... دیگه رمقی برای این هیچ باقی نمونده...
از روز وجودم شفــقی بیش نماند
وز گلشن جانم ورقی بیــش نماند
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست
دریاب که از من رمقی بیش نماند
(اشک ...)
من که جز هیـچ نباشم چه کنی هیــچـترم؟
مگر از هیـچ چه دیدی که زنی نیشـــــــترم؟
بـــه کلام ناصـــواب و به جفــای بی حســاب
مکش ای دوست خدا راچه کنی ریــشــترم؟
چه جموحی و چه ظلمی و چه ابرام و ستم؟
هدیــه داری تــو به من بیشــتر از پیشــترم
عدم معرفت و رحم یا قصور فهم و شاید اسارت در چنگال وهم .
بی وفا با مـــــن چرا اینـــگونه بازی می کنــی؟
خویش را آخر چطور ای دوست راضی می کنی؟
با سخن هایــــــت وجودم را به آتــش می کشی
گویــــی از ســـوزانــــدن من الـــتذاذی می کنی
نــــک قـــسم می دهمت به حضــــرت پروردگـار
گر در ایـــن دنیا به محــــرابش نمـــازی می کنی
تا کــــــه بگــــذاری محبــــت ها بگیـــرد پا کمی
تا به کی مهر و محبت را مجــــــازی مـــی کنی؟
جرم من تـنها همـین بس که به تو عاشق شدم
تا ببـــینم کــــی کلاه خویـــــش قاضی می کنی؟
گــــفتـــه بودی به کنـــی حـــال رفیــقت را ولـــی
پـس چرابـــازاین چنـــین با بنده بازی می کنــــی؟
دولت اگر مدد دهد ، یک پرت آورم به کف
گر بپری زهی اسف ، ور نپری زهی شرف
بس به صف ایستاده ام ، منتظر تو لنگه پا
سبز به زیر پای من گشته هزار من علف
سینه ی توست در نظر ، حیف که کاسب گذر
کرده به نرخ بیشتر ، سینه بنده را هدف
دشمن پست غرب و شرف ، پول گران آب و برق
موجر حقه آن طرف ، کاسب ارقه این طرف
جمع حقوق من شود ، خرج قبوض دولتی
هست چنین هنر وری ، صنعت ناب نشر ولف
بس که به جای این و آن ، شکوه و ناله کرده ام
گشته زبان بنده کج ، کرده دهان بنده کف
خواستم از تو بشنوم ، یک دو کلام حرف راست
حیف در این خیال کج ، عمر عزیز شد تلف
کف نزنی برای من ، تا به کف آورم تو را
هست گناه کف زدن ف هست تباه چنگ و دف
تا که به خاطرم بود ، مرغ گریز پای من
جای تو بوده چشم من ، جای من انتهای صف