بهار دل...

اگر روزی«محبت کردی بی منت»«لذت بردی بی گناه»«بخشیدی بدون شرط»بدان آروز واقعا زندگی کرده ای.

بهار دل...

اگر روزی«محبت کردی بی منت»«لذت بردی بی گناه»«بخشیدی بدون شرط»بدان آروز واقعا زندگی کرده ای.

پاره‌ای از هستی

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی.. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: “رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.. و پاره‌ای‌ از خدا را با عشق‌ بر دوش‌ کشید

خدایا  

خرابت می شوم...

مرا، 

هرگونه که میخواهی بساز

*الهی و ربی من لی غیرک*

دعای آرامش...

خداوندا...



آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم


تغییر دهم



شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم 



و



دانشی که تفاوت این دو را بدانم


مرا فهم ده تا متوقع نباشم


دنیا و مردم آن مطابق میل من


رفتار کنند...








پیش از آنکه قلبت را بدزدند...

قلبت کتیبه ای باستانی است؛از هزاره ای دور.


سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.


الفبای قومی ناشناخته را شاید...


و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات


کنده اند،بخوانی...


قرن ها پشت قرن میگذردو غبارها روی غبار


 مینشیند،و تو هنوز 


منتظری تا کسی بیاید 


و خاک روی این کتیبه را بروبد.


کسی که رمز الفبای منسوخ را بلد است،کسی که میتواند از


 شکل های درهم و بر هم واژه کشف کند، 


و از واژه های بی معنا،منشور و فرمان و قانون به در بکشد.


گشودن رمزها رنج است؛


و کسی برای رمز گشایی این کتیبه مهجور


 رنج نخواهد برد.


کسی برای خواندن این حروف نامفهوم ،ثانیه هایش را هدر


 نخواهد داد.کسی سراغ این لوح دشوار نخواهد آمد.


اما چرا...؛


همیشه کسانی هستند،


دزدان الواح باستانی و سارقان عتیقه های قیمتی.!!!


کتیبه قلبت را میدزدند بی آنکه بتوانند حرفی از آن را


 بخوانند.


کتیبه ی قلبت را میدزدند

 

زیرا


 شیطان خریدار است.


او سهامدار وزه آتش است،او آرزویش آن است که لوح قلبت 


را بر دیوار جهنم بیاویزد. 


پیش از آن که قلبت را بدزدند،پیش از آن که


 دلت را به سرقت برند،



کاری بکن...


آن قلم تراش نازک ایمان را بردار،


که باید هر شب و روز بروبی و بزدایی و بکاوی.


شاید روزی معنای این حروف را بفهمی،


حروفی که به رمز و راز بر سینه ات نگاشته اند و


 قدر زندگی هرکس به 


قدر رنجی است که در کند و کاو و در کشف


 این لوح می برد.


زیرا که این لوح،همان لوح محفوظ است؛


همان کتیبه مقدسی که خداوند تمام


رازهایش را بر آن نوشته است...






«این آپ فقط بخاطر داداشم و تقدیم به او:)»








ما همسایه خدا بودیم...


شاید دیگر مرا نشناسی،شاید مرا به یاد نیاوری.


اما من تو را خوب میشناسم.


ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان



همسایه ی خدا.


یادم می آید گاهی وقت ها میرفتی و زیر بال فرشته ها قایم



میشدی.


و من همه آسمان را دنبالت میگشتم؛


تو میخندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.


خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی


 دستت همیشه قاچی از خورشید بود،


نور از لای انگشتای نازکت میچکید.


راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان میماند.


یادت می آید؟


گاهی شیطنت میکردیم و میرفتیم سراغ شیطان.


تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و


او کفرش درمی آمد.


اما زورش به تو نمیرسید.


فقط میگفت:


همین که پایتان به زمین برسد؛


میدانم چطور از راه به درتان کنم.


تو شلوغ بودی،آرام و قرار نداشتی.


اما همیشه خواب زمین را میدیدی.


دلت میخواست به دنیا بیایی،و همیشه این را به خدا


میگفتی.


آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد.من هم همین کار را



کردم و بچه های دیگر هم؛


ما به دنیا آمدیم و


همه چیز تمام شد.


تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را.


ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا.


ما گم شدیم و خدا را گم کردیم...


دوست من،


همبازی بهشتیم!


نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده.


هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:


از قلب کوچک تو


تا من یک


راه مستقیم است،


اگر گم شدی از این راه بیا.


بلند شو


شروع کن.


شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم...